دبیرستان غیر دولتی ( دوره ی اول ) هدی

ز گهواره تا گور دانش بجوی

دبیرستان غیر دولتی ( دوره ی اول ) هدی

ز گهواره تا گور دانش بجوی

دبیرستان غیر دولتی  ( دوره ی اول ) هدی
به سایت ما خوش آمدید

نظرات شما بسیار ارزنده است
پس ما را از آن بی بهره نگذارید
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۳۸ ب.ظ

حکایت 3

                              حکایتی کوتاه از گلستان سعدی

دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی، یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً  بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گل برآوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌گناهند در را گشادند قوی را دیدند مرده و ضعیف جان سلامت برده مردم در این عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این دگر خویشتن‌دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.

 چو کم خوردن طبیعت شد کسی را                       چو سختی پیش‌اش آید سهل گیرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۳۸
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

حکایت 2

حرف... پس از گفتن!وزمان پس از انقضا...
 

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.



- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند...
1.    سنگ ... پس از رها کردن!
2.    حرف ... پس از گفتن!
3.    موقعیت... پس از پایان یافتن!
4.    و زمان ... پس از گذشتن!

براستی برای تغییر وتحول مطلوب چقدر تعلل وکاهلی کرده ایم؟؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۳۴
سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۳۲ ق.ظ

حکایت 1

روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور هنگام مناجات عرض کرد :

ای پروردگار جهانیان !

جواب آمد : لبیک

سپس عرض کرد : ای پروردگار مطیعان !

پاسخ شنید : لبیک

بار دیگر موسی ( ع ) گفت : ای پروردگار گنهگاران !

آنگاه شنید : لبیک لبیک لبیک

موسی ( ع ) گفت : خدایا ! به بهترین نامها صدایت کردم ، یک بار پاسخ گفتی اما تا عرض کردم : ای پروردگار گنهکاران ! سه مرتبه پاسخ دادی ؟

خداوند متعال فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود ، نیکوکاران به کار خود و مطیعان به اطاعت خود ، اعتماد دارند ؛ اما گنهکاران جز به فضل من امیدی ندارند . اگر من هم آنان را ناامید کنم به درگاه چه کسی پناه برند ؟!

منبع : قصص التوابین ص 198

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۳۲
Here are my posts: -- حکایت 3 -- حکایت 2 -- حکایت 1